فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

روزهای زیبای کودکی

تک فرزندی

تک فرزندی هم کم دردسر ندارد... قدیم ترها بعضی بچه های شیطان، یکی یکدانه های مدرسه یا محل را دست می انداختند و شعرها و متلک های زیادی برای آنها خوانده می شد؛ حتی لوس بودن، خنگ بودن و خودخواهی بچه های یکی یکدانه نقل قصه هایی مثل «علی مردان خان» بود. این روزها اما بیشتر بچه ها یکی یکدانه هستند و به همین خاطر یکدانه بودن نه امتیاز محسوب می شود و نه از طرف کسی مورد تمسخر قرار می گیرد. این روزها کمتر بچه ای است که لذت شیرین داشتن خواهر یا برادر را تجربه کند و این نسل در آینده هم مفاهیم شیرین و نسبت های دوست داشتنی مثل خاله، عمه، دایی و عموبودن را درک نخواهد کرد. دلیل این موضوع هرچه که هست، بحث تربیت این بچه ها و...
9 مهر 1391

7 اشتباه اکثر مادران

7 اشتباه اکثر مادران غافل شدن از نشانه هایی که کودک بروز می دهد یکی از اشتباهاتی است که اغلب والدین همیشه مرتکب می شوند. اما رسیدگی و توجه به کودک براساس این نشانه ها، زندگی را برای همه اعضا از این رو به آن رو می کند. نمی دانم چطوری به اداره پست رسیدم. واقعا خدا ما را رساند! با چشم هایی خیره و عصبی و فرزندم که پشت سرم جیغ زنان می آمد وارد شدم. آرام به انتهای صف رفتم. همه یکی بعد از دیگری نوبت خود را به من دادند. از آرام کردن کودک ناامید شده بودم. خب اشتباه از خود من بود. تازه کاری و نابلدی من در آن روز باعث بدخلقی اش شده بود. من متوجه مالیدن چشم هایش که نشان می داد او خسته است، نشدم. جای تعجبی نداشت که او تبدیل به آن موجود ...
9 مهر 1391

این چی ؟

چند وقتی که دیگه شروع کردی به سوال کردن و هر چی رو میبینی میپرسی و میگی ( این چی ؟ ) بعد من جواب میدم و باز میپرسی .وقتی میبینی که مامان داره کلافه میشه بعد میگی ( آفلین مامان ) مامانم که با شنیدن این کلمه ذوق میکنه و دیگه خستگی از تنم در میره و منم میگم آفرین فرهام .بعضی وقتا میخوای دَرِ چیزی رو باز کنی و یا یه کاری میخوای انجام بدی که نمیتونی انجام بدی میگی مامان (چیجولی ) و خیلی جالب میگی چه جوری و منم خوشم میاد و میگم چی گفتی عزیزم و شما هم باز میگی ( چیجولی ) منم اول بوست میکنم و بعد بهت میگم (چیجولی) باید این کارو انجام بدی . ...
9 مهر 1391

سرماخوردگی

عزیز مامان الان دو روز که سرما خورده ،از بس که میگه پیاده بریم بیرون (ماشین اَخه ،پیاده خوب ) من و بابا تصمیم گرفتیم که دوشنبه ٣ مهر بعداظهر پیاده بریم بیرون شما هم حسابی کِیف می کردی و حین راه رفتن هم میگیی مامان من ( خَس بغل ) که همون من خستم بغلم کن میشه .بعد از آمدن شب انگاری آره دیگه ناناز مامان یه کوچولو سرما خورده و آبریزش بینی داری پسری هم که خیلی بدش میاد تا بینیش میاد داد می زنی و میگی مامان ( اَی ) .ماشالله شما هم که خیلی بد دارو میخوری مجبوریم با هزار ترفند به شما دارو بدیم به همین خاطر همیشه موقع شربت خوردن یه قاشق اول بابا می خوره و بعد شما لطف می کنید و میل می کنید ،به بابا می گی ( بُخور دایو خوب )&nbs...
5 مهر 1391

از شیر گرفتن فرهام جون

بعد از تولدت تصمیم گرفتم که دیگه از شیر بگیرمت آخه داشتی خیلی وابسته میشدی ،دیگه می ترسیدم که نتونم جدات کنم .دوبار اقدام کردم ولی عملی نشد بخاطر اینکه ماشالله روزیت زیاد بود منم خیلی اذیت میشدم با خیلی ها مشورت کردم ،تو اینترنت جستجو کردم خلاصه بعد از چند روز تحقیق کردن تصمیم گرفتم که از طریق جایزه و عادت دادن به شیر موقع خواب ،و با خواندن کتاب داستان و قصه گفتن با این موضوع روبرو بشم ،اولین روز برات یه هدیه خریدم و گفتیم که (مَه) برات خریده و این موضوع برات جالب شد و بعد از این هر دفعه که میگفتی مامان (مَه) منم میگفتم (مَه) رفته تا برات جایزه بگیره آخه تو دیگه بزرگ شدی و به هر طریقی سرتو گرم میکردم تا درخواست ...
3 مهر 1391

مورچه شکمو

داستان های کودکانه(مورچه شکمو)                         روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی… کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» یک مورچه بالد...
2 مهر 1391
1